امیرحسین تپلامیرحسین تپل، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
مامان مریم مامان مریم ، تا این لحظه: 40 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره
بابا مهدی مهربان بابا مهدی مهربان ، تا این لحظه: 43 سال و 18 روز سن داره

بهانه قشنگ ما برای زندگی

تمیزم و تمیزم

تمیزم و تمیزم               پیش همه عزیزم سه دوست دانا دارم       خیلی دوسشون میدارم اسم یکیش مسواکه       همیشه پاکه پاکه اسم یکیش صابونه         همیشه مهربونه شونه اومد به پیشم       از دیدنش شاد شدم شکر خدای دانا             که بچه ای تمیزم تمیزم وتمیزم               پیش همه عزیزم   ...
17 بهمن 1393

دعای قبل از غذا

این دعا رو مهد قرآنی که میری یاد گرفتی الهم ارزقنا رزقا حلالا واسعا و جعلنا من الشاکرین البته اگه اشتباه ننوشته باشم   ...
6 بهمن 1393

روزهای کودکی من

امروز دوشنبه مورخ 93/10/29 ساعت 12 شبه تقریبا دوساعت پیش مهمونامون رفتند و تو کلی با بچه های عو حسین ( مهران و مهدیه ) که کلی سر به سر گذاشتند بازی کردی عزیزم از این بابت خیلی خوشحالم که مثل گذشته نیستی و با همه کنار میای آخه تا چند ماه پیش وقتی با همسن و سالای خودت بازی میکردی میزدیشون و خدارو شکر خیلی بهتر شدی ولی در حال حاضر تنها جیزی که منو نگران میکنه و کرده حرفای بدی که از بچه های دیگه یاد میگری و به ذهن میسپاری و جلوی دیگران آن را بکار میبری خدا کنه هر چه زودتر این وضعیت تموم بشه تا اطرافیان فکر نکنند من و بابایی این حرفا رو میزنیم که تو یاد گرفتی و شخصیت خانوادگیمون زیر سوال نره در رابطه با این موضوع خیلی با هات صحبت کردم ولی متاسفان...
30 دی 1393

مهد کودک

آهای آهای بچه ها                      راستی میدونید چرا ما بچه های کوجک                      میرویم مهد کودک قصه داره فراوون                           میگویم خیلی آسون یه روز به من گفت مامان                گل پسرم حسین ج...
27 دی 1393

شال بلندم

شال بلندم خوشکل و نازه قد یه ماره . ببین درازه اونو خریدم از تو مغازه توی زمستونم گرما میسازه ...
27 دی 1393

ماهی سرخ وزیبا

تو خواب یه ماهی دیدم ماهی سرخ و زیبا                       شنا میکرد و میرفت کجا میرفت به دریا وقتی رسید به دریا یه دم برام تکون داد دوستی قرمزش رو ماهی به من نشون داد ...
23 دی 1393

سفر به قشم در شانزده ماهگی

این عکس هم متعلق به یکی سفرهایی که وقتی کوجولو و ناز بودی رفتیم خیلی خوش گذشت مخصوصا وقتی باهم سوار کشتی شدیم اینم عکسیه که تو کشتی با هم گرفتیم ه وای که چقد شیطونی کردی و اجازه ندادی تو مرکز خرید یه جوراب بخرم تو هر سفری که میرفتیم مامان فضه رو با خودمون مبردیم آخه من دست تنها بودم و به تنهایی نمی تونستم از پس تو بر بیام مخصوصا تو این سن که اوج شیطنت تو بود و هر کی تو رو میدید میگفت این پیش فعاله و من بهم برمیخورد و ناراحت میشدم و بهشون میگفتم کنجکاوی آخه این روزا یاد گرفتند به بچه ها برچسب پیش فعالی میزنند و سخت در اشتباها ............ ...
22 دی 1393